دل نوشته های من...

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

«تنها به پیاده روی می روم البته به استثنای چشم هایی که در مسـیرم به من ملحق می شوند. چشم هایی که من را نمی شناسند، چشم هایی که در من به دنبال شاخ و دم می گردند. چشم های حیرت زده یی که زل می زنند و اگر زانوهایم را همانند پاهای جلوی سگی خم کنم حکم می دهند که آیا قلبم در جای صحیح است یا نه. می خواهند ببینند که آیا زبانم همانند زبان مار دو شاخه است یا دندان هایم به اندازه یی سوهان خورده اند که آنها را بجوم. بدانند آیا می توانم از تاریکی بیرون بپرم و گاز بگیرم. من در درون دارم می لرزم. در زیر نگاه چشمان از بستر نهـر بالا می روم و می دانـم همـان شخص نیستم. با هر گامـی که

برمی دارم دارم چیـزی را از دست می دهـم. می توانم این تحلیل رفتن را حس کنم. چیزی ارزشمند دارد من را ترک می کند. من چیزی مجزا هستم. من به ادبیات تعلق دارم و با ادبیات مشروع هستم. بدون آن گوساله یی ضعیف هستم که گله رهایش کرده است، لاک پشتی بدون لاک، نوکری بدون هیچ نشانه یی از خبرچینی اما من با یک تیرگی به دنیا می آیم، در ظاهر، بله، اما در درون هم و این تاریکی درون کوچک، پوشیده و حریص است. آیا این چیزی است که مادرم بداند؟ چرا من را انتخاب کرد تا بدون هیچ چیز زندگی کنم؟»
این روزها چه بر من می گذرد کسی چه می داند؟؟!!!چه می داند!!!

دل نوشته های من......
ما را در سایت دل نوشته های من... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : هدیه hedye بازدید : 133 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1393 ساعت: 19:49